آبنبات تلخ
pat : 45
لینا : ته پاره اییییی اخه آبنباتای مننننن
تهیونگ : اینو بخور ببین از اون آبنباتا خوشمزه تره
لینا : راس میگی
هانی : بچه ها نمیخواین راه بیوفتین؟
کوک : راس میگه
لینا : عاره دیگه بریمممم
ویو تو ماشین
کوک : هممون سوار ماشین شدیم حدود سه ساعت دیگه میرسیدیم
لینا : چقدر موندههههه خسته شدم
کوک : حدود سه ساعت
هانی : سه ساعتتتتتتتتتتتت
کوک : بله سه ساعت راستی تهیونگ مرده چرا حرف نمیزنه
هانی : نمیبینی تو خواب هفت دنیاس
کوک : صحیح
لینا : من خستم
کوک : خانومای گل لطفا بخوابین
هانی : راس میگه لینا بخوابیم
لینا : ( خروپفففف)
کوک : هانی لینا مرد
هانی : ( خروپفففف)
کوک : هعی گلم چه قشنگ خروپف میکنه سه تاشون شبیه خرسن مثل خرس خوابیدن انگار دارم سه تا خرس میبرم
سه ساعت بعد
کوک : خرسای جنگلی پاشینننننن رسیدیم
همه باهم بیدار شدن چادر زدن کارارو کردن
ویو شب
هانی : تو ماشین چقدر حال داد خوابیدم
لینا : دقیقا
کوک : ته
تهیونگ : بله
کوک : اون سوبین نیست؟
ته : کو
کوک : اونجاست
لینا : او... اون سوبینه ( سوبین همون خواهر لینا عه اگه یادتون باشه)
سوبین : داشتم مثل جت میدویدم مامانم چجور تونست منو به یه دیوونه به عنوان هرزه بفروشه
سوبین : همینجور داشتم میدویدم که دیدم لینا هانی کوک تهیونگ اونجان تا لینا رو دیدم سرعتمو بیشتر کردم که پیششون پناه ببرم
لینا : باید کمکش کنیم معلومه داره فرار میکنه حتما یچی شده
لینا : حرفم تموم نشده بود که جسم سبکی رو تو بغلم حس کردم
هانی : سوبین چیکار میکنی چجور روت میشه بغلش کنییییی
سوبین : ل... لی.. لیناااا( با گریه)
تهیونگ : هعی هعی آروم باش
سوبین : لینا نجاتم بدههههه اونا منو فروختن دنبالمن
مردایی که دنبال سوبینن : هعی هرزه اربابمون رو پس بدین
کوک : خفه
لینا : همینجور مات بودم که با شنیدن اون صدا صدام در اومد
لینا : اون هرزه نیست
مردا : هست پسش بده
ته : وقتی میگه نیست یعنی نیست
یه مشت تو صورت یکیشون خالی میکنه و همه دعوا میکنن که یهو رئیسشون اومد( اسم رئیسشون هانه)
هان : آقایون تمومش کنین
کوک : آدمتا بردار برو
هان : من هرزمو میخوام اگه میخواینش باید بخرینش همون جور که من خریدم
ته : باش بگو چقدر میخوای
هان : چقدر نه چی میخوام
کوک : چی میخوای
هان : آفرین حالا شد گردنبند گردن اون زن
کوک : کدوم زن
هان : اشاره کرد به لینا
لینا که متوجه شد چه خبره سریع گردنبندو در آوردو داد به هان
هان : متشکرم بانو
ته : لینا چیکار کردی اون یادگاری بود
لینا : به خاطر سوبین مجبور شدم
هانی : یادت نیست بخاطر سوبین چیا کشیدیییی
سوبین : ل.... لینا م... منو.... ببخش
لینا : بلند شو همچیو توضیح بده همچی
سوبین : باشه
کوک و ته سوبینو بلند کردن بردن داخل چادر
لینا : ته پاره اییییی اخه آبنباتای مننننن
تهیونگ : اینو بخور ببین از اون آبنباتا خوشمزه تره
لینا : راس میگی
هانی : بچه ها نمیخواین راه بیوفتین؟
کوک : راس میگه
لینا : عاره دیگه بریمممم
ویو تو ماشین
کوک : هممون سوار ماشین شدیم حدود سه ساعت دیگه میرسیدیم
لینا : چقدر موندههههه خسته شدم
کوک : حدود سه ساعت
هانی : سه ساعتتتتتتتتتتتت
کوک : بله سه ساعت راستی تهیونگ مرده چرا حرف نمیزنه
هانی : نمیبینی تو خواب هفت دنیاس
کوک : صحیح
لینا : من خستم
کوک : خانومای گل لطفا بخوابین
هانی : راس میگه لینا بخوابیم
لینا : ( خروپفففف)
کوک : هانی لینا مرد
هانی : ( خروپفففف)
کوک : هعی گلم چه قشنگ خروپف میکنه سه تاشون شبیه خرسن مثل خرس خوابیدن انگار دارم سه تا خرس میبرم
سه ساعت بعد
کوک : خرسای جنگلی پاشینننننن رسیدیم
همه باهم بیدار شدن چادر زدن کارارو کردن
ویو شب
هانی : تو ماشین چقدر حال داد خوابیدم
لینا : دقیقا
کوک : ته
تهیونگ : بله
کوک : اون سوبین نیست؟
ته : کو
کوک : اونجاست
لینا : او... اون سوبینه ( سوبین همون خواهر لینا عه اگه یادتون باشه)
سوبین : داشتم مثل جت میدویدم مامانم چجور تونست منو به یه دیوونه به عنوان هرزه بفروشه
سوبین : همینجور داشتم میدویدم که دیدم لینا هانی کوک تهیونگ اونجان تا لینا رو دیدم سرعتمو بیشتر کردم که پیششون پناه ببرم
لینا : باید کمکش کنیم معلومه داره فرار میکنه حتما یچی شده
لینا : حرفم تموم نشده بود که جسم سبکی رو تو بغلم حس کردم
هانی : سوبین چیکار میکنی چجور روت میشه بغلش کنییییی
سوبین : ل... لی.. لیناااا( با گریه)
تهیونگ : هعی هعی آروم باش
سوبین : لینا نجاتم بدههههه اونا منو فروختن دنبالمن
مردایی که دنبال سوبینن : هعی هرزه اربابمون رو پس بدین
کوک : خفه
لینا : همینجور مات بودم که با شنیدن اون صدا صدام در اومد
لینا : اون هرزه نیست
مردا : هست پسش بده
ته : وقتی میگه نیست یعنی نیست
یه مشت تو صورت یکیشون خالی میکنه و همه دعوا میکنن که یهو رئیسشون اومد( اسم رئیسشون هانه)
هان : آقایون تمومش کنین
کوک : آدمتا بردار برو
هان : من هرزمو میخوام اگه میخواینش باید بخرینش همون جور که من خریدم
ته : باش بگو چقدر میخوای
هان : چقدر نه چی میخوام
کوک : چی میخوای
هان : آفرین حالا شد گردنبند گردن اون زن
کوک : کدوم زن
هان : اشاره کرد به لینا
لینا که متوجه شد چه خبره سریع گردنبندو در آوردو داد به هان
هان : متشکرم بانو
ته : لینا چیکار کردی اون یادگاری بود
لینا : به خاطر سوبین مجبور شدم
هانی : یادت نیست بخاطر سوبین چیا کشیدیییی
سوبین : ل.... لینا م... منو.... ببخش
لینا : بلند شو همچیو توضیح بده همچی
سوبین : باشه
کوک و ته سوبینو بلند کردن بردن داخل چادر
- ۲.۶k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط